پدرفرهاد آشپز قابلی بود وهر سال با کاروانهای حج میرفت تا براشون غذا درست کنه البته با کادرش که همه مجرب بودن واغلب عذرا خانمم همراهش میرفت دامادا هم که خودشونو بعنوان کادر جا میکردن ومیرفتن.سال 66بود وقرار بود من وفرهادم که اونم آشپز قابلی شده بود بریم که متوجه شدم باردارم وچون دکتر ممنوع کرده بود فرهادم بخاطر من نرفت.وخواهربزرگش وشوهرش رفتن ومتاسفانه در جریان برائت از مشرکان اونسال وضرب وشتم وحشیانه ،مادر شوهر وخواهرشوهرم شدیدا آسیب دیده بودن وگویا گاز اشک اور بهشون زده بودن وحالت تنگی نفس شده بودن ووقتی برگشتن مدام درحال درمان بودن،البته عذراخانم دریک جوی آب عمیق افتاده بود وکلی آدم دیگه روش افتاده بودن وحسابی بدنشم کوفته شده بودواز همه بیشتر آسیب دیده بود.این حالتها بهش موند وحالت حملات آسمی شدیدی داشت ودرنهایت قرار شد که یک جابجایی داشته باشیم وما از اون خونه بریم تا خواهرشوهرم بیاد نزدیک عذرا خانم چون به مراقبت دایم نیاز داشت.منم از خدا خواسته سریع جمع وجور کردم ورفتیم منزل قبلی پدر شوهرم اینا یه خونه آفتاب رو با حیاط وسیع.سر از پا نمیشناختم انگار روز اول زندگی مشترکمه ،خونه خیلی کار داشت از نقاشی در ودیوار گرفته تا سمپاشی کمدا و...ودرتمام این مراحل من درخونه حضور داشتم وناظر تمام کارها بودم.احساس میکردم اومدم تو بهشت چه شور وشوقی داشتم.شکمم روز به روز بالا میومد،هزارتا نقشه برا آیندمون کشیده بودیم.من دلم چهار پنج تا بچه میخواست چون خودمم همیشه تنها بودم.میگفتم هر دوسال یکی میارم.تا اینکه موعد زایمانم شد ،زایمان سختی داشتم بسیار سخت،شب تا صبح دکتر نیامد صبحم که امد اجازه سزارین نداد،وبچه رو با زور بیرون کشید سر نوزاد کشیده شده بود از بس تحت فشار بود ولی دکتر گفت خوب میشه،فرزام پسرم بچه سالم ودرشتی بود،فرهاد هم خیلی خوشحال بود مادر وپدرم کمی نگران کشیدگی سر نوزاد وچند تا کبودی رو سرش بودن ولی من شاد شاد بودم.از خانواده شوهرم کسی نیومد بیمارستان بجز فرزانه.بعد ازیه مدتی سفره نذری برا سلامتی فرزام انداختم همه اقوام متعجب بودن که این بچه چه درشته وزبل.روزام به خوشی میگذشت وکارم شده بود عکس گرفتن چپ وراست از بچه مدام لباسشو عوض میکردم وبهش میرسیدم.کم کم کشیدگی سرشم خوب شد.پدر ومادرم عصرابه شوق دیدن بچه میومدن انگار اونام چندین سال جوانتر شده بودن.خیلی وقتا نمیرسیدم غذا درست کنم فرهاد از رستوران غذا میاورد ،حتی تو کارا خونه کمکم میکرد،زندگیم چیزی کم نداشت،خونه مادرشوهرم اینا که میرفتیم همه جمع میشدن وقربون صدقه فرزام میرفتن.فرزام خیلی محلشونو نمیزاشت...42
مادرشوهرم میگفت ماشالله،چه مردیه باغیرته ،از حالا نیشش تا بناگوشش باز نمیشه،مرد باید اینمدلی باشه جدی وبا جذبه،مرد کوچولوم یکساله شد با چه شوقی تولد براش گرفتم ،خودمو هلاک کردم چندین مدل غذا،فرزامم مدام درحال رفتن وکشیدن وسایل از رو میزا بود،پدر ومادرم اومدن کمک وگرنه امانمو بریده بود.روزهای خوشی من یکی پس از دیگری میگذشت،یه روز شوهرم اومد وگفت میخوام یه پیشنهادی بدم خالم بیاد با ما زندگی کنه خاله شوهرم یه زن فوق العاده مهربون صبور بود دقیقا نقطه مقابل عذرا خانم خواهرش،شوهرش به تازگی فوت شده بود وبچه هاش خونه رو فروخته بودن واین بنده خدا دربه درشده بود منم سریع گفتم باشه حتما از خدامه هر وقت میبینمش یاد بی بی میوفتم،شوهرمم حسابی خوشحال شدوفرداش حاج خانمو با یه ساک اورد خونمون منم سریع براش یه اتاق آفتاب رو رو مرتب کردم ،حاج خانم کلی تشکر کرد ومعذرت خواهی که سربارتون شدم گفتم نه این چه حرفیه شما تاج سرمون شدید،بودنش خیلی کمک حالم بودفرزام خیلی دوستش داشت همش تو اتاقش بود ودور وبرش میچرخیدمنم به کارام میرسیدم،فرزام زبون باز کرده بود ماما وباباوبه مامانم بجای رخساره میگفت راره وده پونزده کلمه ای را میگفت،یک شب تب کرد مثل همیشه که مریض میشد تقریبا سه روزی تب داشت دکتر بردم گفت چیز مهمی نیست و ویروسیه وتب بر داد وچندتا دارو تقویتی.بعد از اون سه روز کم کم سرحال شد ولی حاضر نبود راه بره یا حرفی بزنه ،همه میگفتن چیزی نیست ضعیف شده،منم مدام قدم به قدم راهش میبردم،یا خوراکی براش میچیدم رو میز تا راه بره به هوای برداشتنشون،کم کم راه افتاد وایندفعه دیگه میدوید اونم بی ترس وبه قول معروف با سرمیدوید.خیلی پرتحرک وپرجنب وجوش بود شبا نمیخوابید به زور رو پام میخوابوندمش تقریبا همه چی خوب بودولی حرف زدنش برنگشته بود واین منو خیلی نگران میکرد.حاج خانم خاله شوهرم گفت من یه پیشنهاد میدم بجای فرزام مهدی صداش کنید ،قدیما بچه که اینطور میشد ومریض میشد واز کاراش عقب می افتادمثلا حرف نمیزد یا راه نمیرفت اسمشو عوض میکردن خوب میشد،تو اون شرایط من حاضر به هرکاری بودم پذیرفتم اوایل سخت بود وقاطی میکردم ولی بعد هم من هم بقیه عادت کردیم...
...